محل تبلیغات شما

دختری که هرگز نمی گرید



چهارشنبه بیست و چهارم ساندویچ آماده کردم بچه ها رو ببرم لب آب ،تا رودخونه آب داره ببینن.

به حسین گفتم حست به من چیه؟ گفت من من از زندگیم در کل راضیم.

گفتم حست به من چیه؟ گفت میگم که از زندگیم در کل راضیم.

.

گفتم به این دلیل یک،دو،سه،چهار. من مشکل دارم.

گفتم یادت بهت گفتم فلان کار انجام ندیم بعدا مشکل بوجود میاد،الان مشکل شد.

گفتم من دیگه بچه نمی خوام و تو که این قدر بچه می خوای ،با من نمی تونی سومین بچه ت و  یا دخترت داشته باشی،می تونی بری  با  یکی دیگه.

گفتم تو فلان چیز و می خوای و من اصلا نمی خوام،با من راضی نیستی.

من هم راضی نیستم.نمی خوام

گفت من هم به تنهایی تلاش نمی کنم برای نگه داشتن زندگی

گفتم تو راه حل بده 

هر چه دقیق تر میشم می بینم هیچ علاقه ای،حسی ندارم.کوچکترین تمایلی ندارم

به این فکر می کنم با بچه ها باید چه کار کرد؟



خیلی خیلی خیلی به خودم گفتم بگو بعد نگو.آخرش مسیج دادم 

اونی که زود می رنجه زود میره و زود بر می گرده ، اونی که دیر می رنجه دیر میره ولی بر نمی گرده.

و.نوشتم هیچ جواب نداد ، در اتاق و بازکرد و اومد پیشم.

گفت به این راحتی نمیشه ، این طور نیست اصلا ، زندگی که شروع شد باید تا آخرش رفت.

گفتم نه . قرار نیست پیر بشم و به گذشته م نگاه کنم و افسوس بخورم.

گفت همیشه خودخواهی و این خودخواهی تو.

تا امروز این قدر فکر جدایی نبودم ، حتی لحظه ای به بچه ها فکر نکردم.

گفتم تمام مدت سکوت کردم و سکوت و سکوت ولی دیگه نمیخوام سکوت کنم نه می خوام ادامه بدم. گفت تو همین دو سه روزه یادت افتاد گفتم یکماه دارم فکر می کنم .

گفت خوب بودی، گفتم بله تو روت لبخند می زدم پشت می کردی اخم می کردم.

گفتم من و تو با هم خوش بخت نیستیم، نباید ادامه بدیم، من نمی خوام ادامه بدم.دوست ندارم ادامه بدم.

گفت فکر می کنی من از همه چی تو راضی هستم.گفتم نیستی خودم هم می دونم و چه ومی داره که ما باید همدیگه رو تحمل کنیم ،این زندگی رو تحمل کنیم.

گفتم من به مامانم گفتم ، گفتم که ما مشکل داریم. 

 گفتم تو هم با خیال راحت برو پیش خانواده من و بگو

گفت اینو درست گفت کاملا.گفت تو وبلاگ داری می ری می نویسی تخلیه میشی دوستهای وبلاگیت هستن که من اصلا نمی دونم ارتباطت باهاشون در چه حد ولی کلا  از اول اساس و بر اعتماد گذاشتم ولی من کسی نیست باهاش حرف بزنم و این طور خودم و تخلیه می کنم .گفتم با توهین به من خودت و تخلیه می کنی؟؟

میگی من بشینم یه گوشه هر دفعه یه لگد بزنی و بری و منم بگو خوشم اومد دوباره .من نمی خوام ، اصلا نمی خوام باهات زندگی کنم .

نه نمیشه اصلا این طور نیست ، وقتی بهت می گم به پختگی ازدواج نرسیدی یعنی همین.باید موند و تحمل کرد.

گفتم به پدر مادر خودت نگاه کن چندبار مادرت خواسته جدا بشه.الان کنار هم .ولی من این طور نیستم من نمی تونم بپذیرم که پیر بشم ، زمان بگذره و برگردم به عقب و بگم اشتباه کردی و باید مسیر دیگه ای می رفتی.

گفتم پدرم مرد احتیاج شدید داشتم بغلم کنی ، فقط یک آغوش ،فقط می خواستم یه مرد بغلم کنهساکت شد گفت یاد نگرفتم.گفتم دوباره سالگرد شد و دوست داشتم بغلم کنی تو بغلت محکم نگه داری و و و

نمی دونم باید چه کار کنم ، این اولین بار که به اینجا کشیده شده و این قدر هم طول کشیده. 

الان با تصور جدایی خوش حالم هر چند شاید اشتباه باشه.




سریال پولدارک و نگاه می کردم . علاقه داشتم بیشتر از دما به خود پولدارک،شخصیت قوی،خودساخته،مغرور،رهبر.

تا اینکه پولدارک با وریتی هم آغوشی میکنه،البته کسی که قبلا دوستش داشته و حتی نامزدش بود انگار این یک مقدار از گناهش کم می کنه»

از پولدارک بدم اومد، اگر چه نمی شه   از چهره دل نشین پپولدارک گذشت.

 با خودم به حسین گفتم باید حتما همین کارو با راس بکنه، اصلا معنی نداره اون خیانت کرده باشه و این یکی نه.

تا دما برای انتقام میره ،برای خود انتقام میره تو اتاق و نمی تونه ،نمیدونم چرا تمام اون لحظات برای من چندش آور بود،خوابیدن با کسی که دوستش نداری و فقط می خوای انتقام بگیری،تمام احساس،صحنه ،دلهره ،شرم،عصبانیت و اضطراب دما یادم و ناراحت بودم ازش، ناراحت که نباید بخوابه،نباید و نخوابید و من هم با خیال راحت آه کشیدم! دقیقا آرامشی که دما در فیلم داشت رو احساس کردم.

تا اینکه فصل بعد شد و ناگهان یک حس جدید براش بوجود اومد از سمت فرد دیگه ای، بعد تمام همون حس تلخ و چندش قبلی تموم شد و من گفتم باید دما با این همراهی کنی و دما همراه شد و به راس هم گفت نپرس همون طوری که من نپرسیدم

نمی دونم چرا دقیقا تو این حسم.دقیقا تو حس دما


آوازی سوک برایم بخوانید

سازهایتان را غم نواز کوک کنید

داستان های دردآور بنویسید 

اشعاری حزین بسرایید

حزین باشد،دردآور پر اندوه

بگذارید تمام شادیهایم را پنهان کرده

در تنهایی و درد بمانم

در ژرفنای تنهایی فرورفته ،  تنهای تنها خود باشم

می دانم سخت است

می دانم نمی توانم

می دانم طبیعت من درد نمی خواهد

می دانم طبیعت من حزن نمی خواهد

می دانم طبیعت من با اندوه هیچ سازگاری ندارد

بگذارید آزار ببینم

بگذارید اذیت شوم

بگذارید خود ،روحم را خراشیده

خود به خروشش بیاورم

بگذارید خود پایانش دهم

خود ناکامش کنم

بگذارید با دستان خودم 

به ستوهش بیاورم.


معصوم

بیست و دوم بهمن نود و هفت

هفده دقیقه بامداد



پاهایم ناتوان شده اند

آن قدر ناتوان که راه بازگشت را فراموش کرده اند

دستهایم می لرزند 

 سرد شده اند

آن قدر سردشده اند که سرمای آنها سرانگشتانم را بی حس کرده اند

بازگشتن سخت بود

بسیار سخت

قدم هایم را کندتر کردم

بیشتر فکر کردم

با نوای آهنگی سخیف که هرگز فکر نمی کردم آن قدر حالم را خوب کند

آن قدر معانی درونش نهفته بوده باشد

آن قدر غنی باشد

گوش دادم 

انگار روی سخنش دایما با من بود

و پاهایم هم چنان ناتوان

آنقدر ناتوان که نمی خواست بازگردد

بدنم گرم شده بود

گرمتر

دیگر انگشتانم  سرد نبودند 

سرانگشتها بی حس نبودند

نه اینکه جانی تازه گرفته باشند

نه 

تنها همان نوای سخیف،همان تخیلات دور از واقعیت 

کمی آرامم کرده بود

کمی راضی 

کمی داناتر

دانا به اینکه نمی شود گاهی

نمی شود ها 

ناممکن ها

ناتوانی ها 

را حتی اندکی به راحتی تصور کرد!


بیست و یکم بهمن نود و هفت.یازده و بیست.

معصوم


چهارشنبه 17 بهمن 97

دیگه ایرادی نیست  ، انجام دادم.خیلی راحت ، خیلی ساده، خیلی عجیب،نامانوس، ناباورانه و حتی قابل باور، دوست داشتنی، لذت بخش.انجام دادم و هیچ حسی ندارم.

هیچ!

هیچ!

هیچ!

نمی دونم چی باید نوشت و چه طور باید نوشت  و اصلا میشه نوشت.




یک اشتباه رو یک بار که انجام بدی ، بار دوم راحت تر و بار سوم  خیلی راحت تر انجامش می دی.

من اشتباه کردم و دوباره اشتباه کردم و چند باره اشتباه کردم.

عجیبه مدتیه نسبت به این موضوع کاملا بی توجه شدم و اهمیتی نمی دم حتی به اشتباه هم اهمیتی نمیدم.

نمی دونم تا کجا پیش میرم اما تقریبا نباید این طور باشه ، دارم یه شباهت هایی احساس می کنم.

صفحه لبتاپ و عوض کردم دیگه یه گوشه ش خط های عمودی نیست .

امروز که بیرون از خونه بودم به خودم گفتم باید به این بیرون رفتن ها ادامه داد، اخلاق بدی دارم تا کاری نداشته باشم اصلا بیرون نمی رم. 

خوب نیست، آدمها ، خیابان ها ، مغازه ها خودشان حال آدم رو بهتر می کنند ، گرچه گاهی هم بدتر.

برنامه معلوم بشه ، کلاس ها را شروع کنم . همین بیرون رفتن ها خیلی خوبه.

خودم فکر می کنم اصلا استعداد موسیقیایی ندارم . وقتی سه تار تو دستم می گیرم فقط به این فکر می کنم که من نمی تونم.انگار تنها کاریه که دوستش دارم و فکر می کنم نمی تونم.

دوست دارم زودتر پنج شنبه اون هفته بیاد برم سر کلاس. استاد گفت این هفته کنسرت داره.

ببینم درسم و چه طور جواب می دم.

حسین تهران ، شب میره خونه بابک. 

فاط.ی و آرام و زی.نب و بچه ها چهارشنبه میان اصفهان .می خواستن ویلا بگیرن من که زیاد موافق نیستم. 

ترجیح میدم تو خونه باشیم.

البته مسافرت بهتر بود ، حسین ماشین نداره ، میگه من با ماشین تو مسافرت نمی رم. کمرم درد می گیره ، ماشین کرایه کنیم . منم گفتم نه، ومی نداره.

تصمیم: من می تونم ، پس مجبورم ترک کنم.

ایراد: باید اشتباه باشه و الان در عجبم چرا ادامه دادم به این اشتباه.

ناراحتی: این اولین بار که حسی به حسین ندارم. الکی تو روش لبخند می زنم ولی وقتی پشتش به من ، اخم می کنم و ادا در میارم.

شدم امروز.

تندخو و بدخلقم خودم می دونم.

خوش خنده و خوش رو خودم می دونم.

چند روزیه دوباره صورتم جوش زده. 

فردا باید برم آزمایش خون.



اگر بیست بار بیشتر نباشه،بیست بار هست.خب وقتی تو یک خواب شبانه بیست بار بیدار شی و هر سری هم یه نکته،یه موضوع  یه چیزی به ذهنت خطور کنه صبح که پاشی انگار دیشب نخوابیدی.

این هم جز مشکلات تقریبا همیشگی منه.

کوبلن دوزی، چشمهام باز شد و یاد کوبلن دوزی افتادم،بچه که بودیم پیر و جوان و دختر و پسر کوبلن دوزی می کردیم. مسابقه می دادیم.من هم یه کوبلن داشتم که فکر می کنم اسمش دختر گل فروش بود،خیلی دوستش داشتم و گاهی که یادم میاد افسوس می خورم چرا الان ندارمش که ببینمش که بروم ،بروم به همان زمان،همان جا،همان کودکی.



یکی از یهترین حالات م.ستی اینه که آدم خیلی بی پروا میشه،خیلی زیاد،و متاسفانه من باز در این بی پروایی ،هنوز حواسم هست.

یکی از این بدترین حالات البته برای من اینه که چشمهام و می بندم احساس می کنم قطعا بالا میارم و مجبورم چشمهام باز نگه دارم.

حال خوبیه تو همین چشم بسته و حالت تهوع و چرخیدن زمین و زمان ،به هیچی فکر نکنی و خودت رو رها کنی.



یک شنبه صبح نوبت مشاور،مرد ،سالمند باید حتما این دو تا ویژگی رو می داشت و گرنه هیچ فایده ای نداشت.

اصلا تصوری ندارم که مشاور بتونه کاری برای ما بکنه.به نظرم هر دو به تمام مشکلات و راه حلاش احاطه داریم،می مونه انجام دادن راه حل

چیزی که ذهن خودم و شدیدا درگیر کرده این که اصلا دیگه دوست ندارم تو این رابطه باشم و چیزی که منو می ترسونه این که پشیمون بشم.بعدبا توجه به اینکه شدیدا مستعد انزوا هستم می ترسم به تنهایی عمیقی برم که بیرون اومدن ازش بسیار سخت باشه.

مشکل دیگه ای که دارم اینه که کلا فراموش می کنم و بعد کاملا بی اهمیت میشه،الان با خودم میگم مگه شما با هم مشکل هم دارید.

بعد میگم بله،هست،قطعا هست و تو اگر دوباره بخوای بی اهمیت بدونی دفعه بعد دوباره باید سختی بکشی.

مشکل دیگه اینه که فکر می کنم یک مرتبه زدم به سیم آخر و این احمقانه س.

بعد به خودم می گم خب تا کی باید این موارد تکرار بشن.

بازم مشکل هست،اینکه دچار این تصور بشم که من یک زندگی رو خراب کردم،و الان باهاش درگیرم که آیا من دارم خراب می کنم،بعد می شنوم که حسین میگه تو فکر این بودم یه خونه جدا بگیرم،جدا زندگی کنیم ولی به بچه ها مرتب سر بزنم،بعد به خودم میگم وقتی این تصورات هست برای چی خودت و فریب میدی؟

یعنی دقیقا اون هم خسته و کلافه و ناراضی و درمانده اما جسارت جدایی و نداره.چرا؟ نه به خاطر از دست دادن من،به خاطر زندگی که بهش افتخار می کنهبعد میشینه و از خوبیهای من میگه،خوبی هایی که براش ملاک نگه داشتن زندگی،چون به قول خودش شراکت رو براحتی نمی شه بهم زد

بعد میگه اصلا چرا گفتی به مادرت؟ من گفتم که اونا باید بدونن ولی نباید می گفتی.و من تمام مدت با خونسردی تمام و یک لبخند ملیح فقط گوش میدم،اصلا اذیت نمیشم وقتی خونسرد و لبخندم.دوست دارم این حالت ،از اینکه تمام خون سردی و آرامشم و خنده هام و نشاطم ازمن گرفته شده اذیتم.

نمی دونم شاید بیش از نود درصد مشکل ما س.ک.س باشه ولی اونم بهش گفتم چی شد که این طور شد

دچار تردیدم

 من اشتباه می کنم یا نه؟

آها حسین میگه مشکل تو این که هیچ دغدغده ای نداری.



اگر داریوش رفیعی بود من قطعا عاشقش می شدم،اگر بهش دسترسی داشتم،اگر استاد ِِِِِِ من بود.

دیوانه می کنه منُ با صداش،با حنجره ش،با شعرهاش با تمام احساس نهفته در خواندنش،خب نیست ،نشد.


ای چراغ گیتی عروس آسمان

نهان مشو که بود نشانی از مه من به چهره تو عیان

از پشت ابرطوفان زا 

تابان شو بر این دنیا

چون دلدار من تا کی

گه پنهانی گه پیدا


شد سیاهی شب بلای جانم بلای جانم

روشنی بیفکن بر آشیانم

همه شب ای ماه به تو می نگرم




رفتیم مشاوره.

سلام.

دکتر رو به حسین بفرما،گفت من مشکلی ندارم ایشون اومدن.

گفت شروع کن،هیچ کس تو صحبتهای کس دیگه ای ابدا حرف نمی زنه،مگر دروغ بگن.

من شروع کردم فکر کنم حدود پنج ،شش دقیقه،بعد حسین حدود بیست دقیقه .

دکتر شروع کرد گفت آقا من ادعای خاصی ندارم ولی توانایی شناخت دارم،شما لحظه ورودت تلخ بودی،شما یک خوی نظامی گری،خانی گری داری،شما عصبی هستی،مغرور هستی و بر این ویژگی هات استواری،یعنی علاقه ای به تغییر نداری.

شما خشم داری که با این ویژگی مشکل خواهی داشت.کمال گرایی و نوعی نارسییستیم داری.

هر بیماری جسمی که داری مسببش اخلاق و روحیاتت،نمی تونی بگی تمام زندگی روی دوش شماس،پسرا رو چه قدر باهاشون وقت می ذاری؟ هیچ

حسین گفت سه سال من تهران بودم چون کاملا مطمین بودم همسرم راحت می تونه همه چی و کنترل کنه .

گفت پس فقط شما زندگی رو یک تنه نچرخوندید، همسر شما به خوبی نقش ستون خانواده رو ایفا کرده.

اگر خانم شما فردی کاملا منطقی بود و احساساتی نسبت به شما نداشت هرگز نمی تونست با شما کنار بیاد.

من همین الان مطمینم شما برای ده درصد تغییر پدر من رو در میارید.

حسین گفت به نظر میاد تمام مشکل من هستم؟؟


خانم شما کاملا هماهنگ با صحنه ها هستی،اما آقا صحنه ها باید باهاش هماهنگ بشن.

خانم نگاه به دنیا و زندگی شما نسبت به خیلی از مردم متفاوت و بخشی از این نگاه رو به زبون میارید و مابقی رو نمی گید.

پرانرژی،محفل گرم کن،شخصیت نمایشی،آرتیستی دارید،زندگی در حال براتون اهمیت زیادی داره اما آینده هم مهم،اما آقا به آینده اهمیت میده.

با اراده ای، انعطاف پذیری و مایه کلامی بسیار زیادی داری، با زبونت خیلی کارها می تونی بکنی.

موجود نرمی هستی فقط اگر خودت بخوای.اما خشک هم هستی.

آقا، خانمتون ایستادگی می کنه اما نه به اندازه شما.

دل خوبی داره اگر بیاد ده تا دروغ به من بگه من نمیگم قالتاق،تمدار یا بدجنس

این خانم رو اگر در چهارچوب بذاری،می میره. اینجا من یه نیمچه قهقهه ای زدم»

شما در شغلت بسیار موفق بودی،اما در منزل اصلا موفق نبودی.

گفت این خانم تا حالا بسیار خوب بوده که غیر از شما راه دیگه ای نرفته.

افسرده س،اما نه کامل و تنها دلیل اینکه کامل افسرده نیست اینه که خیلی دینامیک و گرنه الان این طور نبود.

حسین دوباره گفت مثل اینکه تمام مشکل من هستم.،گفت مشاوره بعدی رو اول از شما شروع باید کرد.

باید هر چی من میگم انجام بدید اگر غیر از اینبرگه اصلا نیاید.

از اینجا که رفتید بیرون هیچ کدوم از حرفهای منو تکرار نمی کنید.

از مشاوره که اومدیم بیرون یه حس خوب داشتم، اینکه اکثر خصوصیاتی که حسین به من می گفت داری و دایما به عنوان مشکل من بهشون اشاره می کرد دکتر بهش گفت تو این طور هستی و غیر از مشاور هیچ کس دیگه ای هم بهش نمی گفت.

بعد شب شد،حسین یهو اومد گفت وقتی گفتی جدایی منظورت چه مدل؟ اینکه بریم دادگاه،اینکه تو مهریه و من عدم تمکین، اینکه یکی از پسرا با تو یکی با من، اینکه فقط خونه رو حدا کنیم و طلاق نگیریم؟

گفتم هیچ کدوم،رفتیم مشاوره که بسازیم.

پنج بار گفت، هر دفعه خواستم یکی از گزینه ها رو انتخاب کنمکن ولی باز هم به خودم می گفتم آرووم ،آرووم،ساکت!

تهش گفتم می خوام بسازیم،اما اگر تمایلی نداری،نوبت بعدی مشاوره هم نگیرم.

گفت الان یه وضعیتیه که من به طور مثال اگر بهت بگم بابات فلان ،تو می گی جدا بشیم، من سکوت،دقیقا تو همین وضعیتم.

گفت فایده ای نداره دکتر خودش گفت من اگر تغییر کنم کاملا ثبات دارم رو تغییر،اما خانم نه،بالا و پایین داره،گفت پس فایده ای نداره.

بعد هم گفت مشاور گفت تو شخصیت نمایشی داره،اصلا خوب نیست، و تو فلان حرف و زدی ،من هم الان حس بازنده بودن دارم و فلان و فلان.

الان اوضاع خوبه ولی با وجود تمام تلاشم انگار هیچ علاقه و حسی به حسین ندارم.انگار دیگه نمی خوام.خیلی فکر می کنم،راحت نیست اصلا


یک فکری به ذهنم خطور کرد.

تصمیم گرفتم برای خودم یک خدا بسازم ، یک تعریف کاملا مشخص از خدا ، ابـَر موجودی که بهش کاملا باور داشته باشم، یک نیروی فوق العاده قدرتمند ، یک مطلق ، اون خدای قبلی فایده نداره ، چون هیچ وقت کاملا قبولش نداشتم ، یک نیروی امداد رسان همیشگی ، نیرویی که دایما من رو زیر نظر داشته باشه و بهم کمک کنه و همراهم باشه از عذاب وجدان کارش و بهتر انجام بده ، یعنی اصلا اجازه انجام کاری رو نده که بعد حس عذاب وجدان بوجود بیاره، منو بلند کنه ، رخوتم و از بین ببره و همیشه دوستم باشه ، یه دوست واقعی ، یه موجود واقعی که خودم بسازمش ، یه نیروی فوق العاده قدرتمند واقعی که خودم بسازمش و برای همیشه بهش ایمان داشته باشم. 

  الان دارم فکر می کنم تنها میشه این نیرو رو درون خودم بوجود بیارم. باید خودم رو گسترش بدم،قوی کنم ،ضد ضربه کنم، باید درون خودم رو کنکاش کنم و تمام نیروهای بد و تمامِ نیروهای خوب رو شناسایی کنم ، می خوام درون خودم رو آزاد کنم ، آزادِ آزاد.بی دغدغه ، بی ترس ، بی خشم ، بی اندوه، بی ریا ، بی دروغ ، بی رشک، بی ترس، بی صداقتِ دردناک همیشگی،بی صراحت ، بی فروتنی ،بی قناعت ،  بی سکوت ، بی برابری، بی گذشت ، بی وفاداری، بی صبر، بی حیا .بی تمامی رذیلت ها و بی تمامی فضیلت ها.خالیشان کنم و بعد بسازمشان ، الان،  آنگونه که باید باشند. اما مگر می شود ؟ مگر می شود اینگونه کرد ؟ انگار ذات انسان بودنم اجازه نمی دهد .

چگونه می توانم خدایی بیافرینم و ایمان داشته باشم و آرامش و بعد دوباره ایمان داشته باشم و انکارش نکنم و به دور نیندازمش.

اگر بخواهم راحت تر باشم و کمی منطقی تر ، بهتر است همان خدای قبلی را کمی دست کاری کنم، یا از او بخواهم کمی بیشتر با من راه بیاید.

خدایی که نبودو نبود و نبود بعد ذره ای آمد و نبود و نبود و نبود و بعد آمد و اکنون سالها تردیدمیان باور و عدم باور.

این خیلی سخت تر است ، زمانی که نبود ، نبود و هیچ . اما اکنون تردید است .

به ذهنم خطور کرد خدایی بسازم، خودم بسازمش ، اما این خیلی سختِ ، مگر می شود من بسازمش؟!

انگار من در زندگیم به هیچ چیز عمیقا باور نداشته ام، همیشه برای همه چیز یک چرا بوده است . وقتی چرا بیاید یک تردید هم چاشنی کار می شود، من حتی پدرم رو هم انگار عمیقا دوست نداشته ام. دارم بیراهه می روم، اینها با هم فرق می کنند .




فکر کردن زیاد هم به این موضوع فایده ای نداره، گذشت زمان بدون حل این موضوع فایده ای نداره،تمام مدت سعی می کنم چهره مثبت،شادی از خودم نشون بدم و موقعیت رو جوری نشون بدم که دارم سعیم و می کنمکنم،ولی انگار فایده ای نداره.

دیشب داشتم فکر می کردم خیلی از زن و شوهرها با هم بحثشون میشه و می زنن به تیپ و تار هم بعد دوباره خوب میشن،ولی انگار مال ما فایده ای نداره،من اصلا اهل جر و بحث نیستم،حوصله ندارم،ضمن اینکه حسین کلا حرفهای منو قبول نداره،داشتم فکر می کردم این اولین باره که من حرف زدم،و انگار این اولین بار بودنش خیلی چیزها رو خراب کرد،بهم ریخت،به قول حسین اگر از اولاین این طور بودی الان مشکل این قدر بزرگ نبود،خب من نبودم،من سکوت رو ترجیح می دادم ،همیشه هم با توجه به شناخت خودم به خودم می گفتم سکوت می کنی و می کنی بعد می زنی زیرِ همه چیز

یه وضعیت عجیبیه،خوب نیستم،دقیقا انگار حسین تو زندگی من وجود نداره،بعد به خودم میگم دوستش داری؟ جواب بله س.اما آیا واقعا بله س یا اعتیاد؟ اما به نظرم دوستش دارم.

اینکه اون مثلا میگه یه ضرب المثل میگه سرخ پوست خوب ،سرخ پوست مرده س و از نظر من برای زن ها شوهر خوب شوهر مرده س.اون این حرف و می زنه ،من می گم نه،ولی درگیر میشم که اگر اعتقادش واقعا اینه خب من چرا باید سعی بکنم؟

نمی دونم،حتی این ضرب المثل هم جای فکر کردن داره.

دیشب رفت تو یه اتاق دیگه خوابید و گفتم بیا گفت راحت باش مزاحمت نمیشم و بعد من رفتم پیشش خوابیدم و گفت برو سر جات راحت باش و من بازم موندم،بعد یهو گفت چرا خودت و اذیت می کنی؟ من هم یهو بلند شدم و رفتم به خودم گفتم اصلا به دَرَک.و خوابم نبرد و تقریبا یه کتاب مزخرف و که خیلی هم با روحیاتم سازگار نیست و تا چند صفحه مونده به آخر خوندم و شد چهار و نیم

من هم مقصرم ،اما انگار تمام تقصیر من در بی توجهی به و نمی دونم این یعنی چه قدر ؟

اینکه من اذیت شدم و غمگین،غمگین،اینکه به نظرم وقتی غمگین باشم برای چی باید ادامه بدم؟برای پسرها؟ برای حسین؟ برای خودم؟ برای اینکه شکست خورده نباشم،برای اینکه اصلا موضوع آنقدر هم حاد نیست؟ 

نمی دونم،فقط نمی فهمم ،نمی فهمم چرا بی احساس و سرد شدم،درونم تهی شده،لذت طولانی مدتی ندارم ،با هر آهنگ غمگین احساس می کنم بغض دارم،احساس شکنندگی دارم،احساس ضعیف بودن دارم،متوجه میشم حسین منو دوست داره،یا حتی خیلی دوست داره،بعد احساس ِِ گناه دارم چرا من این طوری شدم؟

به خودم میگم تو زندگی هر کسی پیش میاد ولی من احساس گناه دارم،احساس اینکه دارم یک زندگی رو خراب می کنم،اما بازهم هم دلایل خودم و دارم.

اصلا نمی دونم!!

به خودم میگم آدم بدی هستم،خیلی آدم بدی هستم،به خودم میگم همسر بدی هستم،خیلی همسر بدی هستم،شریک بدی هستم،دوست بدی هستم،مادر بدی هستم،فرزند بدی هستم،درگیرم ،نمی دونم میگم بدم بعد میگم نه بد نیستی.

نمی دونم اصلا نمی دونم،به خودم شک دارم،انگار به تمامیِ خودم شک دارم،کم کم دارم یه حس بدی می گیرم! به خودم میگم اینا همه شاید نشانه های نوعی افسردگی،اینها دلایلش خوردن قرصهای هورمونیه،چند بار خواستم قرصها رو نخورم ،ولی خب دکتر تا شش ماه دوباره تجویز کرد،اولین تاثیر بزرگش هم عدم تمایل به .بعد به خودم میگم دلیل داشته که دکتر تجویز کرده، به این فکر می کنم با اینکه ده روزه پیش دکتر بودم برم و بهش بگم قطعشون کنیم؟ اون حس رضایت همیشگی از خودم رو ندارم،اصلا انگار چالشم داره تبدیل به این میشه که خودم رو بکوبم،با خودم بجنگم،خودم رو مسبب بدونم.

نمی دونم،اصلا نمی دونم.


وقتی سردر اینجا نوشتم { من آن که می دانم ، نیستم انگار} روزی بود که حسین به من چیزهایی گفت که من نبودم و سپس شک کردم که شاید هستم و انکار می کنم.

الان که دوباره این سر در رو نگاه کردم ، با اینکه هیچ ربطی به حرفهای اون زمان حسین نداره ، اما به خودم نگاه می کنم و می بینم واقعا اونی که فکر می کردم هستم ، نیستم انگار.نیستم، چون اگر بودم این طور نبودم.عوض شدم، تغییر کردم ، نمی دونم چه اندازه از این تغییر خوبه یا چه اندازه بد، فقط می دونم که این تغییر در زندگیم تغییر سختیه ، تغییری که تمام وجودم رو زیر سوال بردم و نمی دونم باید این چهره جدید رو بپذیرم یا سرجنگ و بذارم و نابودش کنم.



اولین باره که دوست دارم بنویسم ، احتیاج دارم در موردش بنویسم اما اینجا هم خجالت می کشم.

وقتی حتی از نوشتنش این جا هم خجالت می کشم ، یعنی واقعا شرم آوره.

شرم

تقریبا می تونم بگم تو زندگیم چیزی نداشتم که به خاطرش خجالت بکشم ، حداقل الان این طور فکر می کنم ، شاید هم بوده و الان یادم نیست.قطعا بوده !

اما این رو چی بگم، خودم هم متعجبم و خودم هم با خودم درگیرم، خیلی نه ولی درگیرم.

امروز زنگ زدم هر جور شده نوبت روان پزشک رو برای این ور سال گرفتم برای دوشنبه.بعد یهو هوس کردم برم تهران.به مامان زنگ زدم گفتم شنبه بریم، حالا تا ببینم چی میشه.

چه قدر زندگی عجیبه! چه قدر زندگی عجیبه!

خیلی عجیبه!

لعنتی!

با خودم روراست نیستم انگار ، یا اینکه در مرحله ای از زندگی قرار گرفتم که سرگردان شدم.آره واژه مورد نظر سرگردان.

و در یک چند راهی قرار گرفتم یا فقط دو راهی. چه خوب که عقلم همچنان پیشتاز و احساس لعنتی زیبای دوست داشتنی مشکل ساز در حاشیه و من چه قدر دوست دارم که احساس لعنتی زیبای دوست داشتنی مشکل ساز پیشتاز بشه بر عقل .دوست دارم اما پیش بینی خوبی از آینده چنین حاکمیتی ندارم.


در یک مرحله جالبی از زندگی قرار گرفتم، مرحله ای که  سخت و  لذت بخش و مرحله ای که اولین بار رخ داده، مرحله جالبیه.

هم ناراحت ودرمانده و هم خوش حال و پر هیجان، هیجان شیرین تاریخی

موضوع شرم بود که یادم رفت، گاهی شرم آورها چه لذت بخش هستند!


شنبه مراجعه تکی داشتیم،اول حسین بعد من. 

من رفتم ،گفته بود تمامی مسایلی که فکر می کنید باعث ناراحتی میشه رو بنویسید.

گفتم و گفتم.

گفتم یه کتاب تو این هفته خوندم خیلی جالب بود برام،نجات رابطه،فیلیپ مک گرا،گفت چی یاد گرفتی ازش،گفتم چیزهایی یاد گرفتم ولی من نیاز به محرک قوی دارم  برای تلاش کردن برای ساختن.

مشاور گفت مشاوره رو شما دو نفر جواب نمیده، یعنی در این مرحله رو شما جواب نمی ده،شما هر دو باید دارودرمانی بشید،شما جدیدا دچار افسردگی شدی و همسرت یه افسردگی خیلی خیلی قدیمی داره.

یه دوره کوتاه مدت نیاز دارید که دارودرمانی کنید،اما اگر نکنید اتفاقات بدی در انتظارتون.و بعد از دارو باید مشاوره رو شروع کرد.

گفتم نظرتون چیه؟ گفت اگر بچه نداشتید این نظر رو نداشتم اما حالا که بچه دارید باید تلاش کنید ،هر چند که وجود بچه دلیل محکمی برای با هم بودن نیست.

گفتم الان اوضاع چطور می بینید؟ گفت کم کم دارید وارد طلاق عاطفی میشید.

دوباره گفت باید دارو رو شروع کنید خیلی سریع!


نمی دونم تو چه مرحله ای هستم؟ نمی دونم الان دقیقا باید چه کار کرد؟


دو سه روزیه حالم خوب شده ، خیلی خوب. اون حال عجیب مزخرف داغون رفته و یه حالِ معمولی برگشته. من حتی عادت به حال معمولی ندارم چه برسه به اون وضعیت اسفناک.

امروز نوبت روان پزشک دارم ، کم کم دارم فکر می کنم هیچیم نیست و مشاور و اون یکی روان پزشک فقط بر اساس اون حال مزخرفم توصیه به قرص کردند.

گفتند حسین یه افسردگی قدیمی داره و تو جدید .البته مشاور به من گفت شما افسردگی داری ، در صورتیکه روان پزشک گفت شما اصلا افسرده نیستی و نباید قرص های افسردگی بخوری، باید قرص اعصاب بخوری.


خودم با روان پزشکِ به.بد موافق ترم. باید امروز به این آقا هم بگم که فلانی این حرف و زده.


جدای از تجربه بسیار تلخِ این سه ماه گذشته ، من یک تجربه بسیار شیرین و لذت بخش رو هم تجربه کردم، تجربه ای که میشه گفت تا به حال نداشتم و خوش حالم.

خوش حال از اینکه تجربه شد. 


هنوز حسِ خاصی به حسین ندارم، موضوعی که بهش فکر می کنم اینه که چه قدر وم داره یک ازدواج دوام داشته باشه؟ چه قدر دو نفر که با هم پیمان شویی بستن باید به این پیمان متعهد بمونن؟ تا کجا؟ و اگر جدایی شکست، واقعا چه مدل شکستیه؟ ذهنم درگیرِ اینه . الان اصلا به این فکر نمی کنم که جدا بشم ولی به این فکر می کنم چرا نباید جدا شد؟

مگر باید حتما طرفین همدیگه رو چه قدر آزار بدن؟ من چه قدر حسین آزار می دم؟

یک جمله تکراری حسین می گه و اینکه تو پختگی ازدواج و نداشتی و ازدواج کردی ! کم کم این جمله اثر خودشُ رو من گذاشته یا داره می ذاره، که من پختگی نداشتم ، پس اشتباه کردم.


یک موردی که کمی بیشتر حالم و خوب کرد این بود ، که چند روزپیش با الهام با هم بودیم و یک مرتبه شروع کردیم به صحبت کردن، البته نگفتم که ما حتی مشاوره هم رفتیم و فلان و فلان. ولی وقتی حرفش و زدم الهام شروع کرد به حرف زدن و درد دل کردن و گفتن اینکه من از بابک متنفرم ، اینکه اون و مانع پیشرفت خودم می بینم ، اینکه من تو زندگیم اصلا یک فردی که زمانی بتونم بهش تکیه کنم و ندارم ، اینکه سه ماه نداریم ، اینکه حاضر نیستم حتی ببینمش،و اینکه سه ماه جدا می خوابیم و برای اینکه نبینمش می خوام بهش بگم تو برو زیر زمین قبل از اومدن من، گفت به بابک گفتم با این رفتارهای بی توجهی که داری اگر من بهت خیانت کنم هیچ ایرادی بهش نیست.بعضی جاها بهش می گفتم اشتباه ، بعضی جاها می گفتم حق داری.

از خودم گفتم از همون نحوه صحبت کردن حسین که الهام و بابک کاملا در جریان این نوع حرف زدن و رفتار کردنش هستند، حتی الهام گفت بعد از آخرین بازی شلم و بحث اون شب ، بابک از حسین خیلی ناراحت و میگه اشتباه من در باخت و عصبانیت حسین مهم نیست ، مهم رفتاری که تو بازی جهت تحقیر کردنم داشت ناراحتم کرده، همون رفتاری که به محض رفتنشون به حسین گفتم واقعا کارت تحقیر کننده بود .

به الهام گفتم هیچ حسی به حسین ندارم ، واقعا دوست دارم جدا بشم، الهام هم کاملا تایید می کرد و می گفت من هم در همین وضعیتم.

گفتم الان که باهات حرف زدم آروم شدم و اون هم همین طورگفت سه ماهه تو خودم ریختم.

بعد در مورد دوست پسرای سابقمون صحبت کردیم و دلیل بهم زدن دوستی هامون و اینکه چه قدر ما قُد بودیم و همچنان هستیم و این اشتباه ، ولی من  واقعا نمی دونم چه قدر اشتباه.این همون غروریه که حسین ازش میگه.


بعد به الهام مسیج دادم که چه قدر باهات حرف زدم آروم شدم و الان اون قدر از حسین بدم نمیاد ، اون هم گفت انگار من هم از بابک دیگه متنفر نیستم.


چرا؟!!


این قدر دیر وارد شدم که دیگه حس نوشتن از تعطیلات نوروز نیست.

خوش گذشت، کرمان ،زاهدان.

دیدن شبنم کرمان

سیل لرستان و خوزستان

سیزده بدر لذت بخش خانوادگی .مامان شقایق مصی.دایی علی اینا،عمه افسانه اینا

گرانی پیاز و خیار

احتمال جنگ ، که دو روز پیش  صبح بعد از بیدار شدن گفتم جنگ بشه خوبه،شاید تغییر بزرگی ایجاد بشه.

سرطان پروستات پدر حسین

سرطان سینه یا قفسه دایی فروغ

عدم توانایی در خرید ماشین اروپایی و کره ای

احتمال مهاجرت شقایق

امتحانات بهبد

قبولی ورودی مدرسه سعدی رادبد



تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین جستجو ها